ناگهان اتقاق افتاد

نادر ساعي ور
saei74@yahoo.com

هميشه با يک تلنگر بايک بوي بد اتفاق مي افتد.

براي من هم با يک حرف معمولي آقاي <ک> اتفاق افتاد.

اقاي<ک> مهماني از شهر زادگاهم بود. نمي دانم کدام گور به گور شده اي از خانواده يا آشنايانم آدرس و شماره تلفنم را به او داده بود.زنگ زد و قرارمان براي صرف ناهار در غذاخوري روبروي آپارتمانم گذاشته شد.الان سالهاست زندگيم محدود به همين خيابان روبروي آپارتمانم شده است.زياد از خانه بيرون نمي روم و اهل خيابان گردي نيستم.گاهي که دلتنگ مي شوم به همين غذا خوري که عصرها تا نيمه شب تبديل به کافه ارزان قيمتي مي شود مي روم.

آقاي<ک> قبل از من در محل حاضر شده بود.او از آن دسته آدمهاي پر انرژي بود که به همه چيز با چشمهاي دريده نگاه مي کنند تا نشان دهند که چقدر دقيق و به زندگي اميدوار هستند.

شايد آقاي<ک> مي توانست براي ديگران انرژي دهنده و جذاب باشد اما من از ديدن کساني که نسبت به هر چيزي ابراز احساسات مي کنند حالم به هم مي خورد. براي شناختنشان زياد دچار مشکل نمي شوم هر کس که چشمهايش بيشتر از حالت طبيعي باز و درخشنده باشد دلتنگم مي کند.

همه چيز همان لحظه اول برايم روشن شد.آقاي<ک> کار کوچکي در يکي از ادارات اين شهر داشته خواسته پول هتل و هزينه هاي جاري در جيبش بماند مرا پيدا کرده و سرم خراب شده!

و حالا بر همه اينها رنگ و لعاب ابتذال مي کشيد و با عباراتي چون «دلم برايتان تنگ شده بود...» و «خانواده سلام رساندند...» و «چرا خبري از ما نمي گيريد...» به من قالب مي کرد.

آخر کدام آدم عاقلي قبول مي کند که آقاي<ک> اين همه راه را کوبيده آمده تا سلام مادرم را به من برساند؟

حالا بايد منت حماليش را هم مي کشيدم. و هي تشکر مي کردم.اين ديگر محشر بود! هم وقتم تلف مي شد هم هزينه صرف مي کردم و هم بايد تشکر مي کردم.

بيست و چهار ساعتي که در خدمت آقاي<ک> بودم بيست و چهار سال گذشت و در تمام اين مدت با تمام توان سعي کردم نقش يک ميزبان خوب را بازي کنم.او در مورد همه چيز شهر سوال کرد.از مجسمه وسط شهر تا کيسه زباله ها که جاي ديگري از آنها نديده بود!و وقتي مي رفت مطمئن بودم که هيچکدام از حرفهايم يادش نمانده!

البته چه بهتر!

نمي خواستم با خاطره اي خوش ترکم کند.نمي خواستم هيچ انگيزه اي براي تکرار اين ملاقات داشته باشد.هر چند بر عکس کلي از مهمان نوازي من خوشش آمده بود و قول داد خاطره خوش اين ملاقات را هيچ وقت فراموش نکند!

آّه کشيدم و اخم کردم که مثلا از رفتنش ناراحتم.درست در آخرين لحظه که مي خواست سوار قطار شود برگشت و گفت «شما واقعا آدم جالبي هستيد»

آقاي <ک> رفت و در اين دو هفته غير از يک تلفن و تشکر هيچ نشاني از او نبود تا ديروز!

من عصر همان روز به کافه رفتم و به زندگي معمول خودم ادامه دادم.همان شب قبل از خواب وقتي هر کسي مدتي با لحاف و بالش ور مي رود من هم داشتم به آقاي <ک> فکر مي کردم که ناگهان آخرين حرف او به شکلي گسترده و عميق در گوشم طنين انداخت:«شما واقعا آدم جالبي هستيد».

آقاي <ک> به هزار حالت مي توانست اين جمله را بيان کند.اما لحن او در آن لحظه فقط يک معني داشت.اين که او متوجه نيت و احساس واقعي من شده و همه تلاش من براي ايفاي نقش ميزبان خوب بيهوده بوده و در حقيقت او با من بازي مي کرده!همه سوالاتش از مجسمه ها و خيابانها در ادامه خنديدن به ريش من بوده.حتي براي اينکه بيشتر بخندد از کيسه زباله ها هم پرسيده!

بله...!

منظور او دقيقا همين بوده و تبسمي که در ادامه جمله اش بود بر همين معاني ضمني جمله اش تاکيد مي کرد.اما من در آن لحظه آن قدر از رفتنش خوشحال بودم كه متوجه چيزي نشدم.من بيست و چهار ساعت تمام به رفتارها ي او خنديدم و خود را روشنفكرتر از او مي دانستم اما در أخرين لحظه او تنها با يك جمله همه چيز را به نفع خودش تمام كرد‍‍‍‍.

از خواب پريدم و نشستم به خود خوري!

هميشه اين كابوس در پس ذهنم بود كه روزي ديوارهاي اطرافم فرو بريزند و «من واقعي»ام را در برابر ديد همه بگذارند.و حالا اين اتفاق البته نه به عمق يک فاجعه افتاده بود!

بايد همه مکانهاي را که با او رفته بودم حرفهاي را که با هم زده بوديم و کارهائي را که کرده بوديم به خاطر مي آوردم.بايد وسعت آگاهي او را به من واقعي ام حدس مي زدم.حالا او مي داند که من طرفدار کدام تيم فوتبال چه نوع حکومت زن و کافه هائي هستم.

بله... من در مورد خيلي چيزها با او صحبت کرده بودم .

هميشه بايد واقع بين بود و بدترين وضعيت را در نظر گرفت.اين رمز موفقيت در زندگي است.دو سه روزي به همين منوال گذشت.فکر مي کردم چگونه اين ملاقات لعنتي را از صحفه تاريخ حذف کنم. مثل پاک کردن يک نوار مغناطيسي!

يکي از مهمترين و خطرناکترين ويژگي هاي تاريخ همين است.هر اتفاقي درست در لحظه وقوع براي ابد زاده مي شودو هيچ وقت از بين نمي رود.اتفاقات بعدي فقط غليظ و رقيق بودن آن را تغيير مي دهد. در مورد بوده گي آن هيچ کاري نمي توان کرد.

فکر کردم در راستاي رقيق کردن اين اتفاق به او زنگ بزنم و رابطه ديگري نه در نقش ميزبان خوب با او شروع کنم.اما مثل هميشه نتوانستم از وحشت فرو ريختن ديوارها فرار کنم و اجازه ورود کسي را به درون من واقعي ام بدهم.من آمادگي چنين تغييرات اساسي را نداشتم.من در وضعيت روحي بدي به سر مي بردم.شده بودم مثل کسي که افتاده در باتلاق.هر قدر دست و پا مي زدم بيشتر فرو مي رفتم.بايد به همين اندازه از فرو رفته گي رضايت ميدادم و جيکم در نمي آمد.سکان اين کشتي به گل نشسته را بايد به تقدير مي سپردم.هميشه طناب «آرزو» که با سوخت «دريغ» مي سوزد مي تواند اين کشتي ها را به آب برگرداند.

بله...!آرزو!

آرزو کردم که آقاي<ک> فراموشم کند.با هيچ احدي حرفي از اين ملاقات نزند.آنقدر سرگرم باشد که وقتش را با توصيف سيگار کشيدنم که مادرم را کفري مي کرد تلف نکند.از رابطه ام با زنها که يک بار براي تحقير ضعف جنسي اش به تفصيل در موردش حرف زده بودم به پدرم چيزي نگويد.آنقدر بزرگوار باشد که همه چيز را به سکوت برگزار کند.

در مورد آقاي<ک> تنها مي توانستم به آرزو بسنده کنم. اما ديگران چه؟

بايد همه موجوداتي را که در طول زندگيم توانسته بودند سوراخي در ديوارهاي من واقعي ام ايجاد کنند و نگاهي به داخل بيندازند پيدا ميکردم تا اطلاعاتشان را رقيق يا رنگشان را عوض مي کردم.

به طور طبيعي بايد از نزديکترين ها شروع مي کردم.هيچ دوست صميمي به آن معني که محرم دل و سنگ صبورم باشد نداشتم.بيشتر با مهندس«لام» که هميشه کنج کافه تنها مي نشست حرف مي زدم.اما او هم آدم مشنگي بود که هميشه يادش مي رفت چند چاي خورده و موقع پرداخت حساب مکافاتي بود.امکان نداشت من چيزي از خودم و علائق به او گفته باشم و او يادش مانده باشد.

با هيچ کدام از همسايه ها هم که تماسي نداشتم.فقط حرف هاي آنها را که پشت سرم مي گفتند«لالي» پيرمرد لال طبقه بالا با هزار ايماء و اشاره حاليم مي کرد.اين که ديوانه ام يا سياسي چون با کسي حرف نمي زنم.همجنس بازم چون تا اين سن ازدواج نکرده ام.حتي در يک جلسه صحبت اخراج من از آپارتمان بوده که همين «لالي»مخالفت کرده! خب...چرا«لالي» اينقدر هوايم را دارد؟نکند او هم قصد کشف من وافعي ام را دارد؟

نه...او بي خطر است.ممکن نيست کسي حرف هايش را باور کند.

يک هفته تمام به همه موجوداتي که دو چشم براي ديدن و دو گوش براي شنيدن داشتند فکر کردم اما هيچ کس را آنقدر به خودم نزديک نديدم غير از همين آقاي<ک> که در عرض بيست و چهار ساعت نمي دانم با چه ترفندي ازمن کلي حرف بيرون کشيده بود.

باز هم اين آقاي<ک>!

از اول هفته دوم ديگر از مرز موجودات گذشتم.درست زمانيکه فکر ميکردم همه چيز تمام شده و سعي ميکردم به زندگي قبلي ام برگردم ناگهان بوي بدي که از حرارت لامپ بر قاب لاستيکي آباژور برمي خاست مرا متوجه خطر ديگري کرد.

خطر اجسام.

بله... اجسام!

مثلا همين آباژور . شاهدي از اين زنده تر مي خواهيد؟قسمت عمده اي از فعاليت ها روزمره من در همين اتاق و روبروي همين آباژور بوده!

نه...من احمق نيستم.مي دانم آباژور نمي تواند حرف بزند.اما با اين سرعتي که علم پيشرفت مي کند همه چيز ممکن است.حرف مفتي زدم؟اما به بي ربطي حرفي نيست که پدر بزرگ من پنجاه سال پيش در مورد تلويزيون گفته بود:«چي؟...آدمي به اين گندگي ميره تو اون جعبه کوچيک؟ چه حرف ها» اصلا چه معلوم شايد عبارات مثل لايه نامرئي روي همين قاب لاستيکي آباژور نشسته و روزي دستگاهي اختراع شود که اين لايه ها را بکند و بخواند ؟

آباژور را از پنجره بيرون انداختم.نه به خاطر اين که در مورد پيشرفت علم يقين داشتم بلکه نمي خواستم بيشتر از اين خوره مغزم شود.اما مشکل حل نشد.همه اجسام اتاق مي توانستند شاهد باشند.تخت خواب آئينه تلويزيون و ....

از طرفي آنها ملزومات زندگيم بودند.مخمصه گندي بود!

براي چند روز سکوت کردم.سعي کردم حرفي در اتاق نزنم يا عملي انجام ندهم که بعدا عليه ام پرونده سازي شود.زير چشمي همه سکون هاي اجسام اتاق را زير نظر داشتم.خاصيت اجسام اين است.مثل مامورين اطلاعاتي!فقط سکوت مي کنند و خيره مي شوند.آنقدر که تو خسته شوي و حرف بزني!اين قديمي ترين و البته بهترين شيوه اعتراف گيري است!فقط زمان مي برد. اما من پخته تر از اين حرفها بودم.يک بازي دوگانه با اجسام شروع کردم.نهايت استفاده را از آنها مي کردم اما حتي کلمه اي به آنها نمي گفتم.دو سه روزي بي هيچ کلامي با اجسام سر کردم.تا اين که همين ديروز وقتي از خريد برمي گشتم ناگهان آقاي<ک>را در آستانه ورودي آپارتمان ديدم.ابتدا خشکم زد.اما ابراز احساسات او سريع به حالت طبيعي ام برگرداند.او دو بلال آورده بود.موضوع مربوط مي شد به اولين ديدار ما.آقاي<ک> ادعا کرد که من گفته ام از شهرم و بچه گي هايم تنها مزه بلال هايش به خاطرم مانده و دوست دارم دوباره مزه آنها را بچشم!

کدام آدم عاقلي باور مي کند آقاي <ک> اين همه راه را کوبيده و آمده تا دو بلال برايم بياورد؟اين مسخره بازيها بهانه بود او مي خواست من بازهم نم پس بدهم.درست زماني که اوضاع به حال سابق برمي گشت و من داشتم به شرايط تازه عادت ميکردم باز هم سر و کله اين آقاي<ک> پيدايش شده بود.

تمام ديشب ما به مراسم بلال پزان و بلال خوران گذشت.

از لحن حرفهايش فهميدم که مي خواهد به اين سفرهايش ادامه دهد.بايد کاري ميکردم.همه چيز بايد يکسره ميشد.تحمل ادامه اين وضع را نداشتم.دست به کار شدم و همان شب او را کشتم.جسدش را در خرابه پشت ساختمان دفن کردم و برگشتم اتاقم.

خوابيدم. نه با اضطراب و ترس بلکه با احساس رضايت باطني!

صبح دوش گرفتم اصلاح کردم و در اسرع وقت خودم را به اينجا رساندم.اينجا تنها جائي است که مي توانم بدون حضور شاهدي با خودم خلوت کنم.تنها شاهد اين نوشته من لباسهايم خودکارم و کاغذ است و البته قايقي که به دور از خشکي در وسط اين درياچه شناور است.

خودکار را در آب خواهم انداخت.قايق را غرق خواهم کرد.وتا به منزل رسيدم لباسهايم را کنده و آتش خواهم زد.اين تکه کاغذ را هم تا ابد از همه مخفي خواهم کرد.طوري که هر وقت اراده کردم نابودش کنم.حالا من اسراري دارم که هيچ کس و هيچ چيز از آن اطلاعي ندارد!!!

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30549< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي